قرار سبز
جایی برای توسعه
فعالیت های مثبت اجتماعی
همواره افرادی هستند که می پندارند دنیا باید به محلی بهتر برای زیستن بدل شود در این میان برخی نیز با گفتار و کردار خود برای تحقق آن میکوشند. قرار سبز، جایی برای برقراری ارتباطات موثر بین این افراد است. جایی برای توسعه فعالیتهای مثبت اجتماعی.
مطالب
مشاهده همهیادداشت
مشاهده همهسلام رفقا!
سلام رفقا! من ابوالقاسم کریمی هستم، یه متولد دهه شصتی که تو تاریخ 9/آذر/1365 به دنیا اومدم و در ورامین که یکی از شهرهای کوچولوی استان تهران محسوب میشه ، دارم زندگی میکنم. راستش رو بخواین، من یه آدم چندوجهیام. هم شعر مینویسم، هم داستان، و هم دلم برای طبیعت خیلی میتپه. از کودکی عاشق کلمات و داستان بودم. شعر برام مثل یه پنجرهست به دنیای درونم، جایی که میتونم احساسات و افکارم رو با بقیه به اشتراک بذارم. نوشتن هم برام مثل یه سفره، که میتونم توش از تجربهها و دیدگاههام بگم. اما جدا از هنر، یه دغدغه بزرگ تو زندگیم دارم که محیط زیسته. دلم میخواد منم شریک باشم تو حفظ این خونه قشنگ. به نظر من سیاره زمین وطن اصلی ما هستش نه مرزهایی که ما آدمارو از هم جدا کرده ، اگه جنگلی تو شرق دنیا نابود بشه دودش تو چش همه موجودات زمین میره پس من خوشحال نمیشم اگه در فلان کشور جنگل داره به بیابون تبدیل میشه یا اگه فلان دریاچه ی اون سرزمینی که مثلا با ما دشمنه، داره میمره من شاد نمیشم من نمیخندم .پس اگه دوست دارم در فعالیت های محیط زیستی باشم نه فقط به خاطر مردم ایرانه بلکه به دلیلی با ارزشتر یعنی نجات سیاره زمین از پنجه ی نابودیه یه چیز دیگه بگم که من تلاش دارم از طریق فضای مجازی به خصوص وبسایت شخصیم و تلگرامم در خصوص مسائل محیط زیستی آگاهیبخشی کنم . چون احساسم اینه که تو عصر ما فعالیت تو فضای مجازی جزء جدایی نشدنی فرهنگسازی هستش فکر کنم زیادی حرف زدم دیگه بیشتر از این سرتونو درد نمیارم،خدایی اگه تا اینجا تمام متنو خوندین ازتون تشکر میکنم … من اگه بخوام خودمو خلاصه کنم باید بگم یه آدم معمولیام، مثل همه شما، با کلی آرزو و امید. خوشحال میشم اگه تو قرار سبز بتونیم با هم دوست بشیم و از هم یاد بگیریم.
داستان کوتاه آموزنده_19
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک. اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ماهیتابه، برای خودش جلز و ولز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: «نون خوب خیلی مهمه! من که بازنشستهام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم.» در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمیاومد. هیچ وقت! دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلاً پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله میاومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد باﻻ! برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده شوهرم اینجوری نبودن. در میزدند و میآمدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند، قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند. برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار میکرد و اصرار میکرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم! خونه نامرتب بود و خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم، چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خندهدار به نظر میآد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخمهای درهم رفته من رو دید. پرسیدم: «برای چی این قدر اصرار کردی؟» گفت: «خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.» گفتم: «ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم.» گفت: «حالا مگه چی شده؟» گفتم: «هیچی!» در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: «دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم، میخوای نونها رو برات ببرم؟» تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم هم به بهانه گیاهخواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: «نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهرههای پشتم تیر میکشید و دردی مثل دشنه در دلم می نشست. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟» آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم. یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعاً چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم میخورد: «من آدم زمختی هستم.» زمختی یعنی ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترینها! حالا دیگه چه اهمیتی داشت که وسط آشپزخانه خالی، چنگال به دست، کنار ماهیتابهای که بوی کتلت میداد آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط…فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه…همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت: «نون خوب خیلی مهمه.» من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بیمنتی بود که بوی مهربونی میداد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را میفهمی و هنوز که هنوزه بعد از این همه سال از این که مبادا اونها اون روز صدای من رو شنیده باشن که به شوهرم گفتم واسه چی اونقدر اصرار کرد دلم میلرزه و از خودم شرمنده میشم!